کارایی های زبان
07 فروردین 1396 توسط نجمه مولائي
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید: - غمگینی؟ - نه
. - مطمئنی؟ - نه.
- چرا گریه می کنی؟ - دوستام منو دوست ندارن. - چرا؟ - چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟ - نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟ - از ته قلبم آره
دخترک بلند شدو به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت…
به راحتی میشه دل دیگران رو شاد کرد حتی با یک حرف ساده.